این نامه را بعنوان یک مادر از بازداشتگاه نائورو می نویسم. بعد از ده ما حبس در جزیره کریسمس ، خانواده سه نفری ما به اینجا منتقل شد: من، همسرم و پسرم که هنوز سه سال هم ندارد. می دانستم که ما را به اجبار به نائورو خواهند فرستاد. احساس غم می کردم و هر شب با فلاکت می گریستم. هر زمان به صورت پسرم نگاه می کردم از خود می پرسیدم که گناه او چیست که به این شدت مجازات شود؟ ما چه خطایی کرده ایم که چنین رفتاری با ما می شود؟ آن لحظه که از ماموری شنیدم که ما را به نائورو انتقال خواهند داد، ناگهان تمام غم و اندوه دنیا را در خود حس کردم. تمام طول مسیر را گریه می کردم.
در جزیره کریسمس ما جداسازی شدیم و ده ساعت بدون وقفه ما را بازرسی می کردند. کیفهایمان را گشتند و نیمی از اموالمان را دور ریختند. اجازه پوشیدن کفش نداشتیم. اجازه نمی دادند موهایمان را ببندیم. افسرهای عظیم الجثه و خشن پشت گوش ها، داخل بینی، زیر زبان و موهایمان را می گشتند. پسرم می ترسید و دائما گریه می کرد.
پس از ده ساعت بازرسی، ما را با تعداد زیادی مامور داخل یک اتوبوس و سپس هواپیما کردند. سفر 8 ساعت طول کشید. پسرم 24 ساعت نه چیزی خورد و نه خوابید. شاید باور نکنید که پسر کوچکم 24 ساعت نخوابید اما همچنان مضطرب و آشفته بود. در طول این سفر، هر کس که می خواست به دستشویی برود با 3 مامور اسکورت می شد. اجازه نمی دادند درب را ببندیم.
سرانجام به جهنمی به نام “نائورو ” رسیدیم. 6 ساعت دیگر ما را بازرسی کردند. سپس برای همه ما فایل درست کردند و یکی یکی به خانه جدیدمان منتقل شدیم.
حدود 100 چادر در اینجا وجود دارد که از پلاستیک و گونی ساخته شده اند. داخل هر چادر به 6، 7 یا 8 اتاق تقسیم شده است که براساس جمعیت خانواده می باشد. چیزی به نام ” حریم شخصی” وجود ندارد. قسمت ما در چادر بیشتر شبیه به اسطبل است و هیچ شباهتی با خانه ندارد. حتی صدای تنفس و زمزمه خانواده کناری نیز شنیده می شود. یک تکه گونی جایگزین در اتاق هاست.
بدلیل گرمای شدید هوا کودکان نمی توانند بیرون از چادر بازی کنند. نمی توانید شدت مرگبار بودن وضعیت ما را تصور کنید. کودکان از بازی، آواز و تقلید صدای حیوانات و قطارها لذت می برند. در نائورو ، کودکان هرگز حق کودک بودن را ندارند : شاید باور نکنید که کودکان، حتی کودک دو ساله من، به دلیل بلند حرف زدن و گریه کردن و حتی بازی کردن سرزنش و تنبیه می شوند. دائما به پسرم می گویم ” هیس، ساکت باش” . گاهی فکر می کنم به خاطر محدودیت ها دیوانه شده است. به خاطر اینکه او را ترسانده ام تمام شب را گریه می کنم.
افسردگی و عصبانیت در چهره کودکان کاملا مشهود است. از زمانی که به اینجا آمده ایم فرزندم تمایل به زدن دیگر کودکان پیدا کرده است. شبها مضطرب و ناآرام است. او شبها 10 تا 15 بار از خواب بیدار می شود و من مجبورم دهانش را بسته نگه دارم. اکثر شبها کابوس می بیند. پسرم در سن حساسی است و این موقعیت او را تبدیل به فردی بی اعتماد به نفس، خشن و ترسو می کند. شرایط ما در اینجا با پروسه طبیعی که پسرم باید طی کند به شدت مغایرت دارد. از شما می پرسم: گناه این کودکان چیست؟
اینجا آفتاب بسیار سوزان است و از صبح زود تا 6 یا 7 عصر ادامه دارد و ما مکان مناسبی برای حفاظت خودمان در مقابل آفتاب نداریم. حتما می توانید تصور کنید که چقدر کودکان 4، 5 یا 6 ساله از این هوای گرم عذاب می کشند. تا دستشویی ها حدود 120 متر فاصله است. بدلیل این شرایط اکثر کودکان از شب ادراری رنج می برند.
سالن غذاخوری نیز بسیار دور است . در آنجا هیچ سیستم خنک کننده ای وجود ندارد. کیفیت غذا بسیار بد است. هر روز
نگران هستم که آیا می توانم امروز به پسرم غذا بدهم یا نه. هر هفته فقط سه غذا می توانم به او بدهم : برنج، مرغ، رشته و نان و کره. پسرم هیچ تمایلی به غذا خوردن ندارد زیرا از طعم های تکراری خسته شده است. اکنون 14 ماه است که پسرم در این شرایط بسر می برد.
هیچ کس اجازه بردن غذا به خارج از سالن را ندارد. گاهی مجبورم تکه ای کره را در کلاه یا جیبم پنهان کنم و آنرا برای پسرم ببرم، درست مانند دزدها. کسی نمی تواند در سالن غذاخوری غذا بخورد زیرا هوا بسیار گرم است و بردن کودکان به آنجا غیر ممکن است. بعلاوه، کودکان در مکان ها شلوغ غذا نمی خورند و ترجیح می دهند بازی کنند. این مساله برای والدین مشکل ساز شده است. اگر ماموری متوجه شود غذا را به خارج از سالن برده اید باید تمام روز را گرسنگی بکشید.
اکثر مواقع ماست ، کمپوت و آبمیوه هایی که به ما می دهند تاریخ گذشته است. گاهی وقتی درب آنها را باز می کنیم با محتوای کپک زده روبرو می شویم. هفته گذشته پسرم به دلیل خوردن ماست فاسد دچار اسهال شد.
پسرم را نزد پزشک بردیم اما او هیچ دارویی تجویز نکرد. ما را به یک کانکس آهنی که 8 اتاق داشت بردند. یکی از اتاق ها را به ما دادند که در آن یک تخت و یک میز کوچک وجود داشت. هیچ حریم شخصی نداشتیم زیرا درها و پنجره ها توری بود. روی در علامت “قرنطینه” بود. به ما گفتند “تا زمانی که حال پسرتان بهتر شود اجازه خارج شدن از اینجا را ندارید” . چگونه می توانم کودکی دو ساله را در اتاقی بدون قفل، حریم شخصی و دارو نگه دارم؟ هر موقع پسرم از اتاق خارج می شد ماموری او را دنبال می می کرد و به او دستور می داد که به اتاق بازگردد. به گونه ای با او برخورد می کرد که فردی 20 ساله است. از مامور خواستم به ما اسباب بازی و کتاب بدهد تا بتوانیم او را سرگرم کنیم. اما مدام به من می گفتند “چیزی نداریم که به شما بدهیم”. پسرم دائما گریه می کرد و به من التماس می کرد که اجازه دهم از آنجا خارج شود و من مدام می گفتم “نه” . اندکی بعد خود نیز به گریه افتادم. با تعجب دیدم که پسرم دیگر گریه نکرد و مرا بوسید و سعی کرد آرامم کند. چرا باید یک پسر کوچک دائما گریه مادرش را ببیند؟ چرا باید چنین تنبیه سختی شود؟
24 ساعت مرگبار را در آنجا گذراندیم، بدون هیچ کمکی، گویی فراموش شده ایم. سرانجام چاره ای جز تظاهر به بهبودی پسرم نداشتیم تا بتوانیم به کمپ بازگردیم. از آن به بعد کسی جرات رفتن به دلیل اسهال را نداشت. هر موقع پسرم حتی از فاصله دور آن اتاق را می دید، جیغ می زد و گریه می کرد زیرا فکر می کرد که او را به آن اتاق می برم. اخیرا فهمیده ام ناخن هایش را گاز می گیرد. دلیلش چه می تواند باشد جز شرایط زندگی در اینجا؟
در اینجا کمبود آب نیز داریم. مدت زمان مجاز برای حمام تنها 2 دقیقه است. زمانی که کمبود آب شدید تر می شود این مدت به 1 دقیقه کاهش می یابد. زمانی که 1 دقیقه تمام می شودماموری بلافاصله آب را قطع می کند و تو باید در هر شرایطی که هستی ار حمام خارج شوی.
در منطقه مخصوص کودکان کمتر از چهار سال، یک توالت با 6 سینک دستشویی وجود دارد. اینجا دستشویی ها آب گرم ندارد و تنها از آب سرد استفاده می شود. از آنجا که سینک های دستشویی از چوب ساخته شده اند، اطرافشان به دلیل وجود آب پر از کرم و قارچ است. آنقدر آب کم است که اکثرا از دستمال خیس استفاده می شود و این باعث سوختن پوست کودکان شده است. یکبار پسرم آنقدر شدید سوخته بود که قادر به راه رفتن نبود.
در اینجا آب آشامیدنی به سختی پیدا می شود. گاهی حتی برای قرص خوردن نیز آب پیدا نمی کنیم. باید تا زمان غذا خوردن برای آب صبر کنیم. دستشویی ها بسیار کثیف اند زیرا هفته ای تنها یکبار تمیز می شوند. سطل های آشغال پر می شوند و روزها طول می کشد تا تخلیه شوند. برخلاف آنچه گفته می شود، اینجا هیچ استاندارد سلامتی ندارد. رفت و آمد موش ها و هزار پاهای سمی برای ساکنین کمپ عادی شده است. اینجا پر از مگس است.
افرادی که به تنهایی به اینجا آمده اند در شرایط روانی خطرناکی قرار دارند. بیشتر وقتشان را گریه می کنند. همگی افسرده اند و تمایل به خودکشی رو به افزایش است. هرگاه فردی خسته و افسرده اقدام به خودکشی می کند، مامورین مانع می شوند و او را نزد روانشناس می برند و روزها او را تحت نظر می گیرند. اگر به روانشناس بگویی که می خواهی بمیری دو مامور را مسئول مراقبت از تو می کنند… چرا؟ تا نجاتت دهند.
در این جهنم 40 کودک زیر 4 سال زندگی می کنند. تعدادی بین 4 تا 10 سال اند و 60 یا 70 نفر دیگر نوجوانند. گناه این کودکان چیست؟ دولت استرالیا برای بستن راه های دریایی باید راهکارهای مناسبی اتخاذ کند- به جای اینکار از ما درس عبرتی برای دیگران می سازد. اینجا بازداشتگاه نیست، جهنم است.
اینجا شبیه به یک مکان نظامی است و حتی خود مامورین نیز این نیاز را حس می کنند. حس می کنند برای جنگ به اینجا اعزام شده اند. زمانی که با آنها حرف می زنم می فهمم که اکثرا در جنگ عراق و افغانستان بوده اند. گناه افرادی که از جنگ و دیکتاتوری فرار کرده اند چیست؟
در نائورو تمام بازداشت شدگان بعد از تمام تجربیات تلخ و سختی های غیر قابل تحمل، امید رسیدن بهه آینده ای روشن را داشتند و امیدوار بودند که روزی آزاد شوند و در کشوری توسعه یافته و با استانداردهای مناسب زندگی کنند، نه در کشوری مانند نائورو و کامبوج .
می دانید در چند روز اخیر چند نفر دست به خودکشی زدند؟
می دانید چندین افسر عظیم الجثه برای سرکوب هر تظاهرات یا آشوبی به نائورو فرستاده می شوند؟
می دانید معنای ناامید و درمانده چیست؟
می دانید معنای “از زندگی خسته شده ام” چیست؟
این نامه تصویر کوچکی از جهنم بزرگی است که در نائورو وجود دارد. زمانی که در جزیره کریسمس بودیم با مسئولین حقوق
بشر استرالیا بارها از طریق تلفن و اینترنت تماس گرفته بودیم. به ما می گفتند که کاری برای جلوگیری از انتقال شما به نائورو نمی توانیم انجام دهیم. پس از انتقال به نائورو تماس آنها قطع شد. اکنون می پرسم، مسئولین حقوق بشر، سازمان ملل متحد، صلیب سرخ و انسانیت کجا هستند؟ چرا ما را در اینجا رها کرده اند؟ کجا با یک پناهنده اینگونه رفتار می کنند؟ تماشای تلویزیون، دیدن دوچرخه، رد شدن افراد عادی، ماشین، خیابان و …. برای پسرم بسیار عجیب است. او 14 ماه در جهنم بوده است. تنها چیزی که تا الان در زندگی اش دیده، مامورین نظامی بوده است.
لطفاً نامه من را به دقت بخوانید و سعی کنید که از دردی که ما می کشیم با خبر شوید. ما نیاز به کمک داریم ، کمک و کمک.
من به عنوان یک مادر این نامه را برای شما مردم استرالیا می نویسم . من شنیده ام که شما خوب و مهربان هستید. نامه من فقط خطاب به مردم مهربان استرالیاست چونکه من هیچ امیدی به سازمانهایی رسمی و مقامات ندارم. من از شما عاجزانه درخواست می کنم که به ما و بچه هایمان پیش از آنکه بسیار دیر شود کمک کنید.
این مطلب توسط خانم ” گلناز یغمایی” از همکاران دفتر ما در تهران ترجمه شده است و اصل این نامه به زبان انگلیسی در مطبوعات استرالیا به چاپ رسیده است.