عشق من فوجی

روز جمعه بود و ساعت حدود ۳ بعدازظهر. خوشحال بودم که  ۹۵ درصد از کار انجام شده و فقط چند تا فتوکپی باقی مونده بود که همه چیز به هم ریخت .

چند وقتی بود که پیغام میداد اما بهش بی توجهی میکردم . خیالم راحت بود که چند سال پیش همه جوهرهای رنگ و وارنگش رو خریده بودم و  برای روز مبادا کنار گذاشته بودم. اما زهی خیال باطل.

رفتم با اوقات تلخی، جعبه مقوایی بزرگ رو از زیر یکسری خرت و پرت های دیگه کشیدم بیرون و گذاشتم روی میز و درش رو باز کردم، اما اون چیزی که می خواستم توش نبود.

تازه فهمیدم  پیغامی که می داد مربوط به Drum Cartridge بود نه Toner Cartridge و این دو تا با هم فرق می کنه. ‌اولی کارتریج استوانه ای هستش و دومی کارتریج جوهر.  سه تا از چهارتاش  هم بی انصاف با همدیگه یکجا باید تعویض می شدن.

بازم یک چیز زورکی تو استرالیا یاد گرفته بودم . آدم وقتی یک چیزی رو با  تجربه کردن در زندگی یاد بگیره محاله که یادش بره. مخصوصا‌ جایی که یکهو ضربه فنی شده باشه.

فوجی زیراکس

من پرینتر رنگی “فوجی زیراکس “ دفتر رو با پول اولین حق الزحمه ای که بابت وکالت یک پرونده به حسابم واریز شده بود خریدم. دست دوم بود که علی به من فروخت.

 قیمت نوش اونموقع  تو بازار ۱۵ هزار دلار بود و فکر کنم حدود ۲ هزار و پانصد دلار خریدمش. با این پول میشه تو استرالیا ماشین هم خرید!

خدا بیامرز آلن روزی که فهمید من چه پول هنگفتی بابت این پرینتر دادم داشت از تعجب شاخ در می آورد. اما سالهای بعد وقتی سرعت  کپی کردنش رو دید و اینکه ۶۰ صفحه رو مثل “هُلو” تو یک دقیقه اسکن  و ایمیل میکنه بهم گفت که  چه کار درستی انجام دادم و با اون لهجه استرالیایی اش  تاکید کرد It was a good investment in the business mate

هیچ وقت این پرینتر من رو دق نداد و الان هم که این بلا رو سرم آورد ، محترمانه یکی دو ماهی بود که پیغام می داد​​ که بدادش برسم. با همه حال گیری که عصر جمعه بسرم آورد من هنوز عاشقشم.

رفتم دفترچه راهنمای پرینتر رو نگاه کردم و بعدش چند تا فیلم آموزشی هم که فوجی زیراکس رو یوتیوب گذاشته بود دیدم تا ببینم این کارتریج ها استوانه ای جاشون کجاست.

هدفم این بود که شاید با عوض کردن الکی  کارتریج ها دستگاه رو گول بزنم و این چند تا فتوکپی آخر را بگیرم و کار این پرونده را تموم کنم و بعد راه بیفتم برم خونه با خیال راحت استراحت کنم و تعطیلات آخر هفته رو با بچه ها بگذرونم و آموزش پینگ پنگ رو که باهاشون تو خونه شروع کردم ادامه بدم.

کاری که توی این ده دوازده سال کمتر اتفاق افتاده.

 کارتریج  ها رو درآوردم و چند تا فوتِ قل هو اللهی توش کردم و جا زدم  و پرینتر رو روشن کردم اما پیغام call for service  بازم سر و کله اش سبز شد . ژاپنی ها زرنگتر از این بودن که بشه یک ایرانی گولشون بزنه.

ساعت شده بود ۴. رفتم توی Ebay  سراغ  کارتریج ها گشتم.  یکی داشتشون که دونه ای ۱۵۰  دلار میفروخت که  ۴ تاش میشد ۶۰۰ دلار . اما خب اگه می خریدم چند روز طول می کشید که تحویل بدن.

زنگ زدم به علی فروشنده پرینتر،  وقتی گوشی رو برداشت خیلی خوشحال شدم. بهش گفتم که پرینترم کارتریج استوانه ای می خواد.  باورش نمیشد که هنوز پرینتر رو ده دوازده ساله دارم گفت این مدل سالهاست که از رده خارج شده  و تا حالا حداقل ۲۰ هزار صفحه پرینت گرفتم که به این روز افتاده.

 علی اصالتا اهل ترکیه هست و از آلمان به استرالیا مهاجرت کرده . یک بچه ناب به تمام معنا.

علی سیستمش رو چک کرد و با خوشحالی گفت که چهار تا کارتریج  از قدیم براش مونده و دونه ای ۲۵۰  دلار می فروشه و  ۱۲۰  دلار هم میگیره که بیاد عوضش کنه .

 بهش گفتم که ۱۵۰ دلار تو Ebay  پیدا کردم  و دوست دارم که خیرم به اون برسه . خودشم رفت تو Ebay  نگاه کرد  و قبول کرد که همین قیمت به من بده.

بعد گفتش که اگه الان نفروشه هیچ وقت دیگه نمیتونه بفروشه چون بعید می دونه که کسی این پرینتر را داشته باشه. صداقتش به دلم نشست.

قرار شد دوشنبه بیاد برای تعویض کارتریج . قبول کردم . دفتر رو بستم و رفتم خونه.

درگیری

شام که خوردم یک خرده با بچه ها سر و کله زدم و  بعد لپ تاپم را آوردم و پام رو کاناپه دراز کردم و رفتم تو فیس بوک که یکهو چشمم به یک مطلبی  راجع به تغییرات جدیدی که توی ویزای والدین بخاطر کرونا بوجود اومده افتاد.

یک دفعه ذهنم درگیر شد و یاد پرونده ویزای مادری افتادم که باید تا ۱۱ روز دیگه ارسال می کردم چون ویزاش منقضی می شد. اگر این تغییرات شامل حالش می شد نیاز به پرداخت  ۵۰۰۰  دلار هزینه ویزا نبود و یک ویزایی می تونست بگیره که حضورش در استرالیا دایمی می شد.

نفعی برای من نداشت ، اما ۵۰۰۰ دلار منفعت اون بود.

رفتم یکسری قوانین و مقررات مربوطه رو مجدداً مرور کردم و خوندم . دیدم امید زیادی برای موفقیت هستش .. اما درخواست باید پستی به اداره مهاجرت ارسال بشه. بدبختی شنبه ها دفاتر  پستی تا نصفه روز باز هستش و شوربختانه پرینتر با وفای من  پس از دوازده سال کار بی منت  برای اولین بار از کار ایستاده بود.

 ساعت ۹ شب بود که  به محسن دوستم زنگ زدم تا بهش بگم پرینترش رو  میخوام قرض بگیرم. اون هم مثل اکثر اوقات گوشی رو برنداشت.

 یک کم از این طرف و اون طرف مطالب را جمع آوری کردم و بازم تحقیق کردم دیدم واقعا باید این کار را انجام بدم و باید از خیر تعطیلی روز شنبه بگذرم.

مخم از حجم اطلاعاتی که در آمد و رفت بود به  اندازه یک قابلمه شده بود و در غلیان.  ساعت شد دوازه و  نیم شب  و از فرط خستگی رفتم خوابیدم.

جن زده

صبح ساعت ۵ از خواب بلند شدم . لقمه ای به دندون کشیدم و مثل جن زده ها کله صبح رفتم دفتر. اولین کار روشن کردن پرینتر بود. میدونم توقع احمقانه ای بود اما امیدوارم بودم که پیام   Call for Service   نیاد بالا. ای ژاپنی های ناقلا!

تا ساعت ۸ و نیم‌ لایحه  را نوشتم و بندهای قانونی  را درش آوردم  و همه چیز آماده پرینت کردن و متعاقباً پست کردن به اداره مهاجرت … از شدت فشار کار و کمبود وقت سردرد گرفته بودم .. با وسواسی که دارم چندین بار همه مطالب رو بالا و پایین کردم…  همه چیز عالی بود و دقیقاً مطابق میلم شده بود. کلاً‌ شده بود  ۲۴ صفحه.

ساعت ۹ صبح  به علی تعمیرکار پرینتر زنگ زدم. میدونم شنبه زنگ زدن کار درستی نبود ولی چه میشد کرد . گوشی رو بر نداشت . براش پیام فرستادم که من دفترم اگه دوست داشت می تونه بیاد پرینتر را درست کنه . هیچ جوابی نیامد . توقعی هم نداشتم.

یکدفعه تلفن زنگ زد و پشت خط محسن بود. بارقه امید بر دلم نشست . پیش خودم گفتم خدا کمک رو رسوند . محسن گفت که از من میس کال داشته ..  با طعنه گفتم : “ یکبار در عمرمون باهات کار داشتیم  و پرینترت را می خواستیم که تو هم گوشی را برنداشتی“. محسن گفت “تو که میدونی پرینتر دارم میومدی خونه می گرفتی “.

حرفش حساب بود . محسن از اون بچه های درجه یک هست  و با معرفت .. با جوابی که داد فهمیدم که من  یک کم غربی شدم و اون همچنان شرقی باقی مونده … چون داشت میگفت در خونه اش همیشه به روم بازه و اجازه گرفتن نمیخواد.

به محسن ماجرا را گفتم و قرار شد خواهرش پرینتر را به خونه امون تحویل بده . زنگ زدم به همسرم داستان را گفتم و ازش خواستم که پرینتر را راه بیندازه و به من نتیجه رو خبر بده .

ابر و ماه و فلک همه دست به دست هم شده بودند تا ما ۲۴ صفحه فرم و مستندات برای موکلی که روحش از ماجرا هم خبر نداره پرینت بگیریم.

 تمامی فایلها را به ایمیل ضمیمه کردم تا برای خانمم ایمیل کنم.  یک نسخه هم محض احتیاط بر روی “یو اس بی ” ریختم و ذخیره کردم.

خانمم زنگ زد و گفت پرینتر جوهر نداره،‌ انگار آب سردی بود که روی من ریخته بودند. اسم پرینتر  Epson XP 442 بود گفت  برم براش جوهر بخرم

 داشتم دیوونه میشدم و به مرز جنون رسیده بودم. دفتر ما توی یک ساختمان تجاریه که حدود ۵۰ تا شرکت درش هستند  اما شنبه بود و همه تعطیل بودن.

رفتم توی هر طبقه به امید اینکه یکی باز باشه و ازش خواهش کنم که یکسری پرینت بگیره اما باورکردنی نبود و هیچ کس باز نبود . اومدم بیرون ساختمون عین دزدها  مغازه ها را برانداز می کردم اما همه تعطیل بودند . این کرونا لعنتی همه کسب و کارها را تو استرالیا به تعطیلی کشونده بود.

بعضی وقتا تو زندگی یکسری آدما بین ما وجود دارند که یک گوشه ای هستند  بدون شیله و پیله و بی ادعا بهت دارن خدمت می کنند و ما به کار با ارزشی که برای زندگی ما انجام میدن  بی توجهیم و این فوجی زیراکس خوشگل من داشت این درس را به من می داد .

 باید راه چاره ای پیدا می کردم چون باید این مدارک را  می فرستادم و تا ساعت ۱۲ هم بیشتر فرصت نداشتم . سوار ماشین شدم و به سمت Officeworks  راه افتادم . میدونستم که توی این ایام فعالیت آنچنانی ندارند اما چه میشد کرد.

رسیدم  دم Officeworks  یک خانمی جلوتر از من بود و اونم می خواست جوهر پرینتر بخره . فروشنده داشت بهش توضیح میداد که توی این ایام کرونا همه سفارش ها باید آن لاین صورت بگیره و فقط می تونن جنس را دم در تحویل بگیرن و  الان هم مشغول سفارش های دیگه هستند و یکی دو ساعت طول می کشه که سفارشش رو تحویل بده و من همه داستان را شنیدم.

 نوبت به من که رسید یو اس بی را از جیبم درآوردم و  ازش خواستم تا برام پرینت بگیره  و فروشنده هم گفت که خدمات پرینت بخاطر کرونا تعطیله ولی اگر بخوام میتونم برم شعبه  “کاسل هیل ” اونجا انجام میدن.

ساعت ده و چهل دقیقه شده بود . توی گوگل مپ زدم دیدم ۱۵ دقیقه فاصله  تا  شعبه “کاسل هیل” هست و  بسرعت براه افتادم .

هیچ وقت به این اندازه خوشحال نشده بودم که میتونستم وارد یک مغازه بشم . از یک دختر خانمی فروشنده که خوشروی اش از زیر ماسکش پیدا بود بخش پرینت را پرسیدم و سمت چپش را نشانم داد .

در صف پرینت ایستادم  دو نفر جلوتر از من بودند . به ساعت نگاه کردم نزدیک به ساعت ۱۱ بود . به موکلم زنگ زدم و گفتم ساعت یازده و نیم  جلوی پستخانه نزدیک منزلش باشه که باید فرمی را امضا کنه .

دختری که به نظر اصالتاً ژاپنی می آمد “یو اس بی” را از من گرفت و سوال کرد پرینت رنگی می خوام یا سیاه و سفید . گفتم پرینت رنگی. حالا که حق انتخاب داشتم می خواستم بهترین را انتخاب کنم. گفت ورقه ای ۶۰ سنت است و قبول کردم.

 به برگ برگ کاغذها که از پرینتر در میومد زل می زدم درست مثل قحطی زده ها که به غذا نگاه می کنن و در نهایت برگه ها را بدستم داد و من هم  بیش از ۱۴ دلار هزینه پرینت را پرداخت کردم .

به اداره پست که رسیدم ساعت ۱۱:۴۰ بود. موکلم منتظرم بود . یک صفحه را به او نشان دادم و ازش خواستم که اینجا را امضا کند . با طعنه گفت که کار شماها فقط فرم پرکردن است و کار ما فرم امضا کردن.

 با لبخندی ازش تشکر کردم که برای امضا کردن آمده و خداحافظی کرد و رفت.

مامور اداره پست‌ وقتی که قبض پست پیشتاز ۱۵ دلاری را به من داد، ساعت ۵ دقیقه به ۱۲ ظهر بود.

در راه برگشت به خانه تلفنم زنگ زد ، ‌علی بود . عذری خواهی کرد که تلفن را صبح جواب نداده . گفت می تواند که امروز بیاید و پرینتر را درست کند . یاد پرونده جمعه افتادم که ناتمام مانده بود. ساعت یک و نیم با هم قرار گذشتیم  که در دفتر باشد و عشقم را درست کند.

 سر ماشین را از سمت خانه به سمت دفتر برگرداندم و داشتم به چگونگی خودالتیامی زخمِ حرفِ موکلم که مثل خنجری بر دلم نشسته بود فکر می کردم .

بعد گوشه ای ماشین را پارک کردم و کارتریج جوهر  Epson XP 442  را برای پرینتر محسن،‌ آنلاین سفارش دادم.